یک روز برفی
صبح روز دوشنبه 16 آذر 94 وقتی از خواب بیدار شدیم خدای بزرگ شهرمون رو سفید پوش کرده بود برف زیبایی از شب پیش باریده بود و همه جا از سفیدی می درخشید. از یه طرف دوست داشتم کنارت باشم و با هم برف بازی کنیم و از طرف دیگه نمیتونستم مرخصی بگیرم. دلم تو خونه جا موند و اومدم سر کار. دوست داشتم اولین عکس العملت رو در مقابل دیدن برف ببینم انصافا لذت دیدن خیلی از چیزهای نوی زندگیت از من گرفته شده ای کاش میتونستم که تغییرش بدم. شما هم وقتی از خواب بیدار شدی و به اتفاق خاله ملیحه رفتی حیاط و کلی بازی کردی آخه این اولین برف زندگیت بود که می دیدی و تجربش می کردی تو عکسات مشخصه که خیلی لذت بردی و کلی بازی کردی. امیدوارم سالیان سال برف های زیبا رو ببی...
نویسنده :
mina.mo
16:27